سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آمار وبلاگ

لوگوی دوستان
لینک دوستان
طراحی و پشتیبانی

سلام. یه روز سرد و بارونی خانمم ترک موتور نشسته بود که یه دفعه چشمش افتاد به تابلوی بزرگراه ... . خانمی ما که تا چند لحظه پیش از سرما می لرزید یه دفعه سردی هوا رو فراموش کرد و گفت: چه جالب بزرگراه شهید ...؟! پرسیدم : چطور مگه؟! گفت: اصفهان که دانشگاه صنعتی بودم یه دوست داشتم که بعضی وقتها می گفت: «یعنی این دنیا که بزرگراهها و خیابونای اصلی رو به اسم سردارهای معروف و شهدای بزرگ گذاشتن اون دنیا هم همینجوریه؟ یعنی اون دنیا هم شهیدهای بسیجی گمنامی مثل پدر من هم ناشناخته خواهند موند؟!» 
اون که اهل یکی از روستاهای اطراف ابرقو بود یه داداش داشته که سربازیش مصادف میشه با جنگ و از قضا هم مادرش به این پسر علاقه خاصی داشته و شبانه روز در فراق جوونش گریه و زاری می کرده . دوستم می گفت: بابام که بی قراری مادرم رو دید نذر کرد که خدایا پسرمو  صحیح و سالم برگردون که مادرش طاقت نداره و در عوض منو به جای اون قبول کن. اتفاقا خیلی زود برادرم از جبهه برگشت و پدرم هم به خاطر نذری که کرده بود رفت جبهه و توی همون سفر اول مفقود الاثر شد و ما هفت هشت بچه قد و نیم قد یتیم شدیم. از طرفی برخی از اهالی روستا که همه عمرشون به عافیت طلبی گذشته بود سوژه جالبی برای شایعه پراکنی پیدا کرده بودن و می گفتند: اصلا از کجا معلوم که حسین حیدری پور شهید شده احتمالا یه نصف شب از عملیات جا مونده و گرگهای بیابون خوردنش. این حرفها خیلی آزارم میداد تا اینکه یه شب بابامو با یه لباس فوق العاده تمیز در حالی که از خوشحالی صورتش برق می زد رو تو خواب دیدم و بهم گفت که من همون اولین عملیاتی که بعد از جبهه رفتنم پیش اومد ترکش یه خمپاره خورد به سرم و نصف جمجمه مو با خودش برد. چند سال بعد که پیکر بابامو آوردن دیدیم که نصف جمجمه اش از بین رفته بود.  


  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط :حاجی در 89/2/3 - 7:6 ع : : : نظر